عطر پاک پونه دارم، مال تو
یک سبد بابونه دارم، مال تو
جویبار چشم هایم پیش کشت
شبنمی بر گونه دارم،مال تو
نخل باران خورده ی تنهایی ام
یک بغل تارونه دارم،مال تو
عاشقم ،شوریده ام ،شیدایی ام
هرچه غم این گونه دارم،مال تو
دور از چشم تمام عاشقان
یک دل دیوانه دارم، مال تو
گل سرخی دادم گل زردی به من داد
برای یک لحظه نا تمام قلبم از تپش افتاد!
با تعجب پرسیدم مگر از من متنفری!؟
گفت:نه! باور کن! ولی چون تو را واقعا دوست دارم
نمی خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی
برای پیدا کردن گل زردی زحمتی به خود ندهی
برای دیدن تو نقره ی ماهو چیدم
تا آسمون هفتم به خاطرت دویدم
برای دیدن تو آسمونو شکافتم
ستاره چشیدم تا طعمشو شناختم
برا دیدین تو خارا رو سجده کردم
به جای چشم ابرا سوختم و گریه کردم
برای دیدن تو پاییز شدم شکستم
برف زمستون شدم رو بامتون نشستم
برای دیدن تو از دریاها گذشتم
دور ضریح عکست شب تا سپیده گشتم
برای دیدن تو شدم مثل پنجره
اشاره هات محاله از یاد چشمام بره
برای دیدین تو سوار موجا شدم
چون تو رو داشته باشم همیشه تنها شدم
برای دیدن تو عمری مسافر شدم
به احترام اسمت رفتم و شاعر شدم
برای دیدن تو خط کشیدم رو تقدیر
نگات مثل یه صیاد منو کشید به زنجیر
برای دیدن تو سنگا رو شیدا کردم
طلسما رو شکستم راها رو پیدا کردم
برای دیدن تو ، تو جنگلا گم شدم
بازیچه ی نگاه ساکت مردم شدم
برای دیدن تو خیلی چیزا شنیدم
خیلی کارا رو کردم اما تو رو ندیدم
برای دیدن تو رفتم تو باغ شعرا
سراغ فال حافظ ، دنبال شعر نیما
برای دیدن تو چه دردایی کشیدم
تبم رسید به خورشید ، تموم شدم ، بریدم
برای دیدن تو خواب گل و پروندم
چه شبها مثل مجنون تو دشت و صحرا موندم
برای دیدن تو چه قصه ها که داشتم
سر و رو شونه ی رنج چه روزا که گذاشتم
برای دیدن تو قامت غصه خم شد
انگار که قحطی اومد هر چی به جز تو کم شد
برای دیدن تو نیاز نبود بگردم
تو هر جا با من بودی پس تو رو پیدا کردم
نشانی من© © من نشانی از تو ندارم، ©اما نشانی ام را برای تو می نویسم: ©در عصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! ©خیابان غربت را پیدا کن و ©وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! ©کلبه ی غریبی ام را پیدا کن ، ©کنار بید مجنون خزان زده ©و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام! ©در کلبه را باز کن ©و به سراغ بغض خیس پنجره برو! ©حریر غمش را کنار بزن! ©مرا خواهی دید با بغضی کویری ©که غرق عصاره ی انتظار ©پشت دیوار دردهایم نشسته ام… |
|
|
|
عشق را ای کاش زبان سخن بود... آن که می گوید دوستت می دارم... دل اندوهگین شبی ست که مهتابش را جستجو می کند... هزاران آفتاب خندان در خرام توست هزار ستار ه ی گریان در تمنای من ... عشق را ای کاش زبان سخن بود.... =========================== وای،اگر بر دیگری دل بسته باشی ای همیشه جاودان در خوابهایم درسکوتم،درشبم،درلحظه های انتظارم در تمام گفتگوهائی که با غیر تو دارم من چه خواهم کرد بی تو.... وای اگر دستی به جز من می فشارد دست هایت وای اگر غیری به جز من ،بسته راه خوابهایت!! وای اگر بر دیگری دل بسته باشی رشته الفت از این دیوانه دل بگسسته باشی من چه خواهم کرد بی تو |
|
عشق با غرور زیباست
ولی اگر عشق را به قیمت فرو ریختن دیوار غرور گدایی کنی ...
آن وقت است که دیگر عشق نیست ...
صدقه است
با تو ام ای سهراب ای به پاکی چو آب
یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرده
دیگه با چه کسی رو دلخوش کرد
یادته گفتی بهم اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی تو
اومدم آهسته نرم تر از پر قو
خسته از دوری راه خسته و چشم براه
یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار
فکر کنم شدم دچار
تو خودت گفتی چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه
آره تنها باشه یار غم ها باشه
یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما
تا با آواز شقایق که در آن زندانی ایست دل تنهایتان تازه شود
دیگه اون شقایق که اسیر قفسه سهراب! ساحل یک نفسه
نیست که تازگی بده این دل تنهایی من
پس کجاست آن قفس شقایقت من و با خودت ببر به قایقت
راست می گفتی کاش مَردم دانه های دلشان پیدا بود
آره کاشکی دلشون شیدا بود
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب
تو خودت گفتی بهم
بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه عشق تر است
عمیق ترین درد
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی
روایتی معتبر از عشق
گفتی دوستت دارم و رفتی . من حیرت کردم .از دور سایه های غریب می آمد از جنس دل تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق . با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت . گفتم عشق را نمی خواهم . ترسیدم و گریختم . رفتم تا پایان هر چه که بود و گم شدم . و این ها پیش از قصه ی لبخند تو بود .
جای خلوتی بود . وسط نیستی . گفتی " هستم " نگریستم . اما چیزی نبود .
گفتم " نیستی " باز گفتی " هستم " بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه . نیستی .این جا جز من کسی نیست . بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت . من داغ شدم . گر گرفتم تا گیج شدم . بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم . گفتم : " هستی ! تو هستی ! این من هستم که نیستم " گفتی : " غلطی " . و این هنوز پیش از قصه ی دست های تو بود .
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه . از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه ی سینه ام را آتش می زد . و من ذوب می شدم و پروانه ها نه – فرشته ها حیرت می کردند و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتانم را نبوییده بودند .
یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش می خواهد خیره شود تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هایت هجوم آوردی تا دست هایم را فتح کردی . انگشتان ات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند . تو ترانه ای عاشقانه می سرودی من اما همه ترس شده بودم . چیزی درون ام فریاد می کشید . چیزی شعله ور می شد . شراره های عشق را می سوزاند و خاکستر می کرد و همه از انگشتان تو بود . من نیست شده بودم .
گفتی : " حال چگونه است ؟ " گفتم : " تو همه آب – من همه عطش . تو همه ناز – من همه نیاز . تو همه چشمه – من همه تشنگی . " . گفتی : " تو هم چنان غلطی " و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود .
فرشته ای پر کشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود . من به خاک افتادم . ناخن هایم را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی . گفتی : " برخیز! " گفتم :" نتوانم" . بعد ناگهان چشم هایت تابیدند و من تاب از کف دادم . مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود . بعد تو اشک هایم را از گونه هایم ستردی . فرشته پیش تر آمده بود . من گویی در چیزی فرو می رفتم . گفتم : " این چیست ؟ " گفتی : " اندوه ! اندوه ! " بعد فروتر رفتم . بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی . فرشته از حسادت لرزید و بالهاش از التهاب عشق من سوخت . گفتی : " حال چگونه است ؟ " دیگر حالی نبود . عاشقی نبود . عشقی نبود . فرشته ای نبود . هر چه بود تو بودی . بعد تو لبخند زدی و گفتی : " چنین کنند با عاشقان " .
زندگی
زندگی تکرار تفکر در حلقه حیات است
زندگی معمای وجود در تفکر بشر است
زندگی آزمایشگاه صبر برای موجود کم طاقت است
و اما ؟؟؟
زندگی لطف اجباری اما شیرین خداوند است
زندگی خالی است ان را پر کن.
زندگی یک مشکل است با ان روبرو شو.
زندگی یک معادله است موازنه کن.
زندگی یک معما است ان را حل کن.
زندگی یک تجربه است ان را مرور کن.
زندگی یک مبارزه است قبول کن.
زندگی یک کشتی است با ان دریا نوردی کن.
زندگی یک سوال است ان را جواب بده.
زندگی یک موفقیت است لذت ببر.
زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو.
زندگی یک هدیه است ان را دریافت کن.
زندگی دعا است ان را مرتب بخوان.
زندگی درد است ان را تحمل کن.
زندگی یک دوربین است سعی کن با صورت خندان و شاد با ان روبرو بشی .
در دلم هر لحظه سودایی دیگر است
در وجودم هر زمان شوق رسیدن
آرزوی پر زدن
انتظار دیدن است
گاه گاهی در آسمان چشم تو پر می زنم
یا که گاهی در خیالت می رسم
دیدنت!
دیدنت اما برایم مثل یک افسانه ی دیرینه است
بر تمام میله های این قفس
این قفس از جنس خاک و لحظه ها
رنگ آبی می زنم
رنگ آبی، رنگ آرزوهای من است
رنگ آبی، رنگ عشق!
رنگ آبی، رنگ توست!
در وجودم شوق تو باز شعله می کشد
در درونم آتشی از مهر تو
باز هم خرمنی از عشق برپا می کند
با تمام خستگی
هر روز من استاده ام
بر سر آن کوچه باغ مهربانی
باز هم من استاده ام
در دلم تنها و تنها یک نوا
یک موج، یک فریاد
باز هم یک انتظار!
باز هم یک انتظار!
مدرسه ی عشق
درمجالی که برایم باقی ست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
وسراینده ی عشق
آفریننده ی ماست
مهربانیست که مارا به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک،زیبا و بزرگ
دوزخی دارد- به گمانم
کوچک وبعید
در پی سودا نیست
که ببخشد ما را
وبفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره ی رحمت اوست
در مجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
وریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
مغزها پر نشود چون انبار
قلب ها خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا کسی بعد از این
باز همواره نگوید ، هرگز
و به آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن وبرگشتن از قله ی کوه
وعبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل سبز
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم
عشق
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق شده ایم
درمجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
وبگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
چرا قدر نمی دانیم؟
آدم برفی با نور خورشید خانوم چشماشو باز کرد
این اولین باری بود که اونو می دید
آخه بچه ها تازه دیشب ساخته بودنش
اون قدر اون جا موند و به خورشید نگاه کرد
تا یواش یواش آب شد و دیگه هیچی ازش نموند
ولی هیچوقت ,هیچ کس نفهمید که آدم برفی از گرمای آفتاب آب نشد,بلکه از شرم وجود خودش آب شد
از شرم اینکه خورشید بدون هیچ توقعی
با تمام وجود با تمام عشقش به اون تابیده
ولی آدم برفی هیچ کاری نمی تونست در برابر عشقه پاکه اون انجام بده
حالا منو تو که هر روز خورشیدو هزاران آدم مثل خورشیدو کنارمون داریم و از لطف هاشونم خبر داریم
چرااااااااااااااااا قدر این روزا رو نمی دونیم!؟؟؟
این روزا کار آدما محبت رو ارزون خریدن و مفتی به خاک سپردنه
این روزا درد آدما ساختن عشقهای کاغذیه
این روزا کار آدما زنده موندن و فقط نفس کشیدنه
این روزا تو هر قفس یه دنیا آدم زندونیه
این روزا کار آدما عشق رو مسخره کردن و به اون خندیدنه
این روزا فرق آدما پولدار و بی پول بودنه
این روزا کار آدما تو خود موندن و بی دلیل پوسیدنه
این روزا سهم آدما دلتنگیه و تو وطن غم غربت کشیدنه
این روزا کار آدما فروختن وجدان و زیر پای هم خالی کردنه
این روزا مردونگی آدما بدی کردن به همه ی عالمه
این روزا کار آدما قرآن رو واسه منفعت از بر کردنه
این روزا خدای آدما بته، بتی که تو نظر از خدا مهمتره
این روزا کار آدما....................
این روزا..................
آن کسی که با او خنده کرده ای را زود فراموش می کنی
ولی کسی رو با اون گر یه کردی هرگز فراموش نمی کن
دیروز که داد زدم عاشقتم گفتی بلندتر بگو نمی شنوم
و امروز که به آرامی گفتم دوستت ندارم گفتی هیس چرا داد می زنی
کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت:
دروغ و عشق و غرور
آن وقت کسی از روی غرور به عشقش دروغ نمی گفت
روزی که دلم پیشت گرو بود دستانم را فشردی گفتی نرو
روزی که دلت پیش دیگری مایل شد کفشانم را جفت کردی گفتی برو .
در انتظار اشک هایم مباش زیرا که این بار اشک هایم را در خفا خواهم ریخت
اشکهایی که ریشه اش نه از وفای توست ، اشکهایی که در پی جفای توست
آتشی که شوق زندگی را در دروازه های قلبم فروزان کرد
چه زود خاکستر شد !
و خندیدم به روزی که عشق مرد ، رفاقت مرد ، و جای خالیش رو قدر نشناسی
گرفت و تنها جایزه ام این بود که : میخواستی نکنی !
عشق در نرسیدنه .... اگر به کسی رسیدی عاشقش نیستی
اما میتونی دوستش داشته باشی و از این دوست داشتن لذت ببری .
دوست داشتن از عشق بالاتره چون هوشیارتری .
اگر ماه بودم به هر جاکه بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جاکه بودم سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی روی بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هر جاکه بودم مرا می شکستی مرا می شکستی
یه روز مثل یه چیکه بارون از کنارم گذشتی .
اونروز هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تشنه می مونم .
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین
قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً
سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند
که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد
جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت.
ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من
نیست؟ مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با
قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته
شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای
خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می
شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها
را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر
می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد
جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:?تو حتماً شوخی می
کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و
خراش و بریدگی است.؟ پیرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به
نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می
هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من
بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی
از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار
داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه د
ر قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان
هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها
چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق
هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام.
امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای
که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی
واقعی چیست؟؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک
از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و
سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی
خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛
دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد
به قلب او نفوذ کرده بود
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بدانی که چه دردی دارد
وقتی اندازه سنگینی یک کوه دلت غمگین است
و به اندازه تنهایی یک چاه تو هم تنهائی
و به اندزه آوارگی باد تو هم آواره
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بفهمی که چه دردی دارد:
باغبانی که تبر می سازد
و درختی که به اندیشه هیزم شدن از سبز شدن دل کنده
و اجاقی که از آتش خالیست
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بدانی که چه دردی دارد
وقتی از عشق نداری سهمی
و در آنجا که دلی هست وسیع
نیست یک ذره برایت جایی
کاش یک لحظه به جایم بودی
نه پشیمانم از این گفته خویش
که اگر یک لحظه
و فقط یک لحظه
تو به جایم بودی می شکستی آسان
نه پشیمانم از این گفته خویش
کاش هرگز تو نباشی چون من...
با من امشب چیزی از رفتن نگو ،
نه نگو ،
از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش می شد لحظه ها را پس گرفت
کاش می شد از تو بود و تا تو بود
کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش می شد تا همیشه با تو بود
با من امشب چیزی از رفتن نگو ،
نه نگو ،
از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را در شاخه آویزان کند
می روی تا قصه را غم نامۀ تدفین گل
می روی تا واژه را باران خاکستر کنی
ثانیه تا ثانیه پل وارۀ ویران شدن
می روی تا بخشی از جان مرا پرپر کنی
با من امشب چیزی از رفتن نگو ،
نه نگو ،
از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو